#اختلاف 360 درجه ای تصور من با بزرگان#
تصور ما در عالم کودکی قبل از اعزام به جبهه های نبرد حق علیه باطل تلفیقی از بازی های بچگانه و فیلم های سینمایی بود که در ژانرهای جنگی ساخته شده و مشاهده کرده بودم و در تخیلات خود جبهه را طوری ترسیم می کردیم که به محض اعزام پس از مسلح شدن یکسره به خط مقدم می برند و معمولا دو تا خاکریز قرینه هم در یک زمین مسطح وجود دارد که نیروهای خودی پشت یک خاکریز و نیروهای عراقی پشت خاکریز مقابل ما نشسته و هر شبانه روز به طرف هم تیر اندازی می کنیم تا بتوانیم از یکدیگر تلفات بگیریم و نهایت وقتی هر کدام از جبهه های خودی یا غیر خودی تلفات قابل توجهی بدهد میدان نبرد را ترک و عقب نشینی می کند و نیروهای غالب آن منطقه را تصرف می کنند البته این تصور کودکانه و خام ما از جنگ بود که دقیقا با تصور اکثر بزرگان روستایمان همسان و کاملا منطبق بود و فقط 360 درجه با هم اختلاف داشت چونکه آنان هم تصوری بیش از این از جنگ نداشته و خیال می کردن هر فردی به جبهه اعزام می شود همان روز به خط مقدم فرستاده می شود . برخی افراد مغرض که تعداد شان به اندازه تعداد انگشتان یک دست هم نمی رسید و داعیه وطن پرستی هم داشتن و دلخوشی با نظام نداشتند با این انگیزه که روحیه خانواده رزمندگان را تضعیف کنند و مانع اعزام نوجوانان و جوانان به جبهه شوند همین که چند نفر به جبهه اعزام می شد از همان روزهای اول شروع می کردند به شایع سازی و دروغ پراکنی که دیشب رادیو بی بی سی گفته نیروهای عراقی حمله سختی به نیروهای ایرانی کرده اند و همه افرادی که جبهه بوده اند قتل عام نموده اند و هر روز توی روستا معرکه می گرفتن که دو ،سه روز دیگر قرار است جنازه های پسر فلانی و بهمانی را بیاورند که این شایعات بی اساس آنقدر توسط این افراد تکرار می شد که اغلب مردم روستا آنها را باور می کردند یک روز مرحوم عبدالکریم سلیمانی که فردی شوخ طبع و بذله گو بود و فرزندش با من به جبهه اعزام شده بود درب منزل ما می آید و می گوید فلانی چه راحت نشسته ای توی خانه مگر نمیدانی چه خاکی بر سرمان شده و شروع می کند با مرحوم پدرم صحبت کردن تا وی را متقاعد کند با هم بیایند منطقه سراغ ما وقتی پدرم دلیلش را می پرسد به او می گوید مردم می گویند فرزندانمان کشته شده اند و دیشب تا الان نه خواب و خوراک دارم نه آرامش و قرار پدرم که آدم با سوادی بود می گوید چه کسی این حرفها را زده او گفت خود فلانی بهم گفت که زانوانم لرزید و یک آنی نزدیک بود قالب تهی کنم، پدرم می گوید من هم از این شایعات بی اطلاع نیستم فلانی حرف بیخودی زده پسرت را بسپار دست خداوند اعظیم و کلی او را دلداری می دهد و می گوید هر چه تقدیر و مصلحت باشد همان می شود و کاری از دست بنده خدا بر نمی آید تا به آرامش می رسد و هنگام برگشت او می گوید خدا کند اگر آنها کشته شده اند حداقل پوستشان دستمان را بگیرد تا از این نگرانی و دلهره زودتر خلاص شویم