بختیاری : # شهر گهرو# تاریخ، فرهنگ و تمدن

خاطرات دفاع مقدس قسمت دوم # میدان مین #

پس از آموزش خنثی سازی و کارگذاری انواع مین های ضد نفر و ضد تانک بنده با برادر فرهاد سلیمانی خیلی مشتاق بودیم از نزدیک خط مقدم را ببینیم به بهانه رفتن به شهر بستان مرخصی روزانه گرفتم و عقب یک دستگاه تویوتا لندکروز سوار شدیم و رفتیم سر جاده اصلی و از آنجا هم ماشین به ماشین رفتیم تا رسیدیم به اولین خاکریز  تا جایی که می شد نیروهای عراقی را با چشم غیر مسلح واضح مشاهده کرد خیلی خوشحال و مسرور بودیم که از نزدیک خط مقدم جبهه را دیده ایم برای رجعت به مقر خودمان هر چه منتظر ماندیم وسیله ای پیدا نشد الزاما پیاده دو نفری راه افتادیم به این امید که ماشینی برسد و ما را سوار کند همین طور که داشتم پیاده می‌آمدیم چشممان ناخود آگاه افتاد به یک میدان مین بسیار وسیع پشت سر نیروهای خودی که بعد از عملیات و پیشروی نیروهای خودی از دشمن بجا مانده‌ بود که هنوز فرصت پیدا نکرده بودند آنرا خنثی و پاکسازی کنند از روی کنجکاوی به طرف میدان مین رفتم ابتدا شروع کردیم به انفجار چند مین منور و یک آتش بازی رویای به راه انداختیم و سپس شروع کردیم به حنثی سازی چندین مین منور و بعد هم خنثی کردن انواع مین های ضد تانک و ضد نفر حدودا چند ساعتی تا نزدیکی غروب آفتاب در میدان مین سرگرم بودیم و شب برگشتیم به مقر دو، سه روزی گذشت که فرمانده تخریب لشکر برادر بارباز همه بچه‌ها را جمع کردند و فرمودند آموزش شما تمام شده و باید چند روزی بروید کارورزی در میدان مین حقیقی تا خوب ورزیده و آبدیده شوید و در صحبت هایش مرتب تاکید می کرد که در میدان مین اولین اشتباه آخرین اشتباه است، هر کس وصیت نامه ننوشته امشب فرصت  دارد بنویسد و فردا صبح  همگی غسل شهادت بکنند من و فرهاد واقعا دچار ترس و دلهره و اضطراب شدید شده بودیم ولی غرورمان هم اجازه نمی‌داد آنرا ابراز کنیم خلاصه هیچ  گزینه ای بجز همراهی با بچه‌ها در پیش روی خود ‌نداشتیم، چند تا خودرو تویوتا که با گل کامل استتار شده بودند آمدند و هر ده الی دوازده نفری عقب آنها سوار شدیم و خودروها حرکت کردند به سمت میدان مین در طول مسیر متوجه شدیم که به همان میدان مینی می خواهند بروند که چند روز قبل من و فرهاد سلیمانی رفته بودیم دیگه ترس و نگرانی ما فروکش کرد و روحیه ما تماما تغییر کرد، و ترس و یاس  که  تمام وجودمان را فرا گرفته بود مبدل به قدرت و امید شد، نزدیک میدان که رسیدم همگی پشت خاکریز منتظر نشستیم تا به نوبت به میدان برویم چون می گفتن دشمن مسلط به میدان هست و اینجا در تیرس آنهاست سپس هر کدام از مربیها با احتیاط  یک نفر را با خود می برند و چند تا مین خنثی می کرند و بر می‌گشتن پشت خاکریز  ناگهان برادر بارباز آمدند و دید که میدان قبلا دست خورده و با عصبانیت گفت باید با حفاظت و اطلاعات لشکر  مکاتبه کنیم و مطلع شان کنیم که افرادی آمده اند توی میدان مین و میدان را دست‌کاری کرده اند ما هم اصلا به روی خود نیاوردیم  و حرفی نزدیم، دشمن هم بر خلاف روزی که ما به میدان مین رفته بودیم شروع کرد به خمپاره باران میدان که چند نفر مجروح و یک نفر هم شهید شدند هنگام برگشت که عصبانیت برادر بارباز فروکش کرده بود من کم کم شروع کردم به صحبت و حقیقت قضیه را توضیح دادم که ابتدا ناراحت شد و ما دو نفر را دعوا کرد ولی ضمن نصیحت فرمودند که در جبهه اطاعت‌ از فرماندهی در هر زمان و مکانی واجب شرعی است و شما هم قول مردانه بدهید از این به بعد بدون اطلاع و هماهنگی فرماندهی جای نروید و از این کارهای بسیار پر ریسک  انجام ندهید.