بختیاری : # شهر گهرو# تاریخ، فرهنگ و تمدن

خاطرات دفاع مقدس قسمت اول: # اولین اعزام #

اینجانب اسکندر شهبازی گهرویی با توجه به عشق و علاقه ای که به نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران و دفاع از تمامیت ارضی و ارزش‌های اسلامی داشتم بعد از شروع حمله همه جانبه رژیم منحوس بعث عراق به فرماندهی صدام حسین و با مشارکت و پشتیبانی همه جانبه استکبار جهانی و کشورهای مرتجع منطقه به خاک کشور عزیزتر از جانمان همیشه یکی از دغدغه‌های اصلیم حضور در جبهه های نبرد حق علیه باطل و دفاع جانانه از انقلاب اسلامی و خاک مقدس میهن بود که با توجه به سن کم چندین بار می خواستم به جبهه اعزام شوم اما گاها با مخالفت والدین، برخی اشخاص و بعضی مسئولان مواجهه می‌شدیم که از هفت خان رستم سخت تر بود (زیرا برای اعزام به جبهه باید اول تکمیل پرونده می کردیم که‌ حتما باید دو نفر پاسدار رسمی فرم معرفی نامه را تکمیل کنند که علی الرغم اینکه چند نفر پاسدار گهرویی در سپاه شهرکرد بود اما هر وقت به آنها می گفتیم از تکمیل فرم‌های معرفی  نامه به بهانه های واهی و بی اساس طفره می رفتند، یک روز به سپاه شهرکرد رفتم یک نفر را که قبلا به پایگاه بسیج گهرو می آمد دیدم و از وی خواستم فرم معرفی نامه من را تکمیل کند ولی ایشان گفت من شما را نمی شناسم خودم را معرفی کردم و گفتم من برادر ابراهیم شهبازی مسئول پایگاه بسیج گهرو هستم. این برادر پاسدار فردی بود بنام حاج احمد بخشیان دستنایی، چون شناخت یکی از فرم‌ها را خودش پر کرد و دیگری را داد به شخصی بنام سید مرتضی هاشمی طاقانکی(سردار شهید) بعد از تکمیل فرم ها نوبت به مصاحبه رسید که سؤال های مصاحبه هم بی شباهت به سوالات مصاحبه فیلم سینمایی اخراجی ها به کارگردانی مسعود ده نمکی نبود )نهایتا تایید صلاحیت شدم.  در پاییز سال 1361 که دانش آموز سال اول دبیرستان بودم همراه برادر عبدالرسول بهرامی فرزند مرتضی جهت گذراندن دوره آموزش نظامی به پادگان زرین شهر اصفهان اعزام شدیم که بعد از طی بیست روز آموزش بلند گوی پادگان اسم بنده را پیج کرد که ملاقات دارم ابتدا از اینکه کسی به دیدنم آمده خیلی خوشحال شدم وقتی به درب دژبانی پادگان نزدیک شدم دیدم که مرحوم پدرم هست که خود را مخفی کردم و از دور رصدش میکردم و رفتارش را زیر نظر  داشتم تا مطمئن شوم که بر می‌گردد اما همچنان پدرم ایستاده بود درب دژبانی پادگان و اصرار می کرد که بیاید داخل پادگان و حداقل من را ببیند سر انجام موفق شد و آمد داخل پادگان من هم بناچار آمدم جلوش و بعد از سلام و احوالپرسی گفتم ده روز دیگه آموزش نظامی تمام می‌شود و جبهه نمی روم و خودم بر می گردم منزل ولی هر چه تلاش کردم رضایتش را جلب کنم که بمانم متقاعد نشد و گفت مادرت خیلی نگران توست و مریض شده و الان  هم در بیمارستان شهرکرد بستری است ناچارا رفتم کارگزینی و سه روز مرخصی گرفتم و به اتفاق پدرم آمدیم سر جاده اصفهان به سمت شهرکرد بعد از حدود یک ساعتی یک دستگاه بنز خاور باری نگه داشت که دیدیم راننده اش فردی بود بنام  مشهدی علیرضا عسگری سوار شدیم و آمدیم به سمت گهرو که آقای عسگری وقتی از موضوع مطلع شدند شروع کرد به پند، اندرز و نصیحت بنده که از رفتن به جبهه منصرف شوم ولی من عزم خود را جزم کرده بودم و مصمم بودم به هر طریقی که  شده حتما باید به جبهه اعزام شوم چند روزی صبر کردم تا به اصطلاح آبها از آسیاب برید و یک روز به اتفاق برادران شیر علی متقی و فرهاد سلیمانی رفتیم شهرکرد و به هر نحوی بود هفت خان رستم را طی کردیم و به جبهه اعزام شدیم که‌ بعد از ثبت‌نام و گرفتن لباس بسیجی لباسها را پوشیدیم و پوتین ها را پا کردیم و با بدرقه گرم مردم سوار اتوبوس شدیم و از جاده خرم آباد رفتیم به مقر لشکر نجف اشرف که دانشگاه جندی شاپور اهواز وافع بود، بعد دو روز که خستگی راه از تنمان بیرون رفت برادران آمدن همه افرادی که تازه اعزام شده بودن را به خط کردن برای تقسیم و سازماندهی بین گردان های رزمی پیاده و واحد های لشکر و یکی از برادران پاسدار بعد از خوش آمدگویی گفت افرادی که کم سن و سال هستند یا آموزش نظامی ندیده اند از صف بیایند بیرون در قسمت دیگری به خط بشوند ما گمان کردیم این افراد را می خواهند به واحدهای خدماتی بفرستند وقتی دلیلش را جویا شدیم گفتند این افراد باید با همین اتوبوس های که آمده اند به شهرهای شان بر گردن در همان حین یکی دیگر از برادران پاسدار آمد و گفت‌ ما در واحد تخریب لشکر احتیاج مبرم به نیرو داریم و شروع کرد به صحبت که واحد تخریب بسیار مهم، حساس و حیاتی است اما ریسک بالای دارد و  مخاطرات آن را گوشزد کرد ولی هرکس تمایل دارد و خودش داوطلب هست می‌تواند بیاد واحد تخریب ما هم بخاطر اینکه بر نگردیم به منزل سه نفری به اتفاق چند نفر دیگه از دوستان که از بخش کیار اعزام شده بودند مانند دکتر منصور شریفی تشنیزی و شهید خسرو عسگری دستنایی داوطلب شدیم و رفتیم واحد تخریب لشکر نجف اشرف ما را سوار مینی بوس کردن و شبانه بردند به مقر واحد تخریب لشکر  در نزدیکی بستان و آنجا مستقر شدیم که فرمانده آن فردی بسیار والا، مومن و با اخلاق و محبوبی بود بنام سعید بارباز که خودش می گفت رئیس آموزش و پرورش منطقه لردگان بوده (که در عملیات والفجر یک به شهادت رسید) از فردای همان روز کلاس های آموزش تخصصی فشرده تخریب شروع شد و هر روز به صورت دو شیفت از صبح تا ظهر و از عصر تا اذان مغرب ادامه داشت هم بصورت تئوری هم عملی،  آموزش شامل آشنایی با خنثی سازی و کار گذاشتن انواع مین های ضد زره و  ضد نفر و اقسام مواد منفجره بود که حدودا کمتر از یک ماه آموزش کامل تخریب را با موفقیت گذراندیم.